خانم مهندس

شبکه - نرم افزار - سخت افزار - عکس - شعر - متفرقه

خانم مهندس

شبکه - نرم افزار - سخت افزار - عکس - شعر - متفرقه

حکایت

مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای . فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد .

فرشته لبخندی زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی . مرد تار عنکبوت را گرفت . در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی . دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد .

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:56 ق.ظ http://dailynotes.blogsky.com

واقعا چشم تیزی می خواد که خوب بودن و بد بودن رو ببینه.

یکرنگ چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:47 ق.ظ http://yekrang.blogsky.com

واقعیتی است که معمولا فراموش می شود!!!

ققنوس چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:47 ب.ظ

ها ها ها ها! بسیار خوب! اگر جهنم جای عاقلان است.. بگذار جهنمی باشیم!

آقا مهندس چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:51 ب.ظ http://darkness.blogsky.com

خانم مهندس باحال بید

مهدی جمعه 4 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 06:45 ق.ظ http://lavashak.blogsky.com

سلام
جالب بود من عاشق حکایتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد