ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می خواند،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد.
می کنم هر چه تلاش،
او به من می خندد.
نقش هایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود.
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها، پاها در قیر شب است
سلام خوبی؟ چطوری؟ وای من این شعر رو خیلی دوس دارم... خیلی قشنگه :) مرسی
دو راهب جوان در طی مسافرت به رودخانه ای رسیدند که در کنار ان زن جوانی که از جریان اب ترسیده بود از انان خواست که در صورت امکان او را به ان طرف رودخانه برسانند. یکی از راهب ها اهمیتی نداد اما راهب دیگر به سرعت زن را بر دوش خود نهاد و از اب عبور کرده و در ان طرف بر زمین گذاشت. پس از گذشت مدتی دوست او که قادر به ادامه سکوت خود نبود گفت , با وجود اینکه می دانستی ایین ما هر گونه تماس با جنس مخالف را منع کرده است ولی ان زن را بر دوش خود نشاندی و حمل کردی !
راهب دیگر جواب داد : من او را در ان طرف رودخانه بر زمین نهادم در حالی که تو هنوز داری حملش می کنی.
کجا درس خوندی؟ تهران که نبودی چون از وبلاگت تابلویی. بعد از پست بعدیت آدرس ویبلاگم و می زارم. فعلن
سلام...
خسته نباشین. مطالب جالبی رو توی وبلاگتون خوندم و استفاده کردم.
راستی اگه تونستین به وبلاگ من هم سر بزنین.
لینک شما رو هم میزارم. شما هم اگه براتون مشکل نداره این کارو بکنین.
ممنون